دونه برفدونه برف، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

دونه برف

مادر روزهای سخت

ایستاده ام کنارپنجره،هوا هنوز تاریک است.چراغهای پیاده رو روشن.ساعت حوالی شیش با خودم فکر میکنم قبلترها فقط برای کنکور آزمایشی زود از خواب بیدار میشدم آنهم حدود هفت.وقتی برمیگشتم تا عصر به جبران این زود بیدار شدن میخوابیدم حالا درست از زمانی که تو آمدی توی دلم خوابم کم شد و کم شد تا رسید به بی خوابی و الان تبدیل شده به بدخوابی. به دکتر میگویم آقای دکتر پسرم تا صبح حدود هشت یا نه بار بیدار میشود و گریه میکند دکتر میگوید این جور بچه ها اختلال خواب دارند دیفن هیدرامین بده قبل از خواب اشک تو چشمهایم جمع میشود و نمیگویم که میدهم اما اثری ندارد. کوچولوتر که بودی همه میگفتند بزرگ بشود درست می شود سختیش تا پایان شیش ماهگی است.شیش ماه...
25 دی 1393

تب

انگار تمام زندگیم شده فاصله یین این تب تا آن تب شبهای بیدار ماندن،دلهره،اشکهای تو، هر روز که میگذرد شیرین زبانتر میشوی با اداهایت دل من وبابا را آب میکنی بابا بزرگ که رفت کربلا من وقت خداحافظی خواستم برای تب نکردنت دعا کند هنوز منتظرم صاحب اسمت به حرمت هم اسم بودنتان شفایت دهد.
23 دی 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دونه برف می باشد